دختر کمرنگ



در حال گوش دادن به : delam mikhad -ebi
این روز ها با هر کسی به معاشرت بنشینی خنجر غلاف شده ی ترسش را بیرون می آورد و نشانت میدهد . گفت و گوهای هر روزه مان شده تزریق نا امیدی. تمام آدم های دلسوز دورو برمان ، هلمان میدهند توی یک ماراتن ! ماراتن هرکه زودتر رفت . هرکه زودتر خودش را نجات داد!
من به نا امیدی فکر نمیکنم ، نه اینکه امیدوار باشم ! شرایطم چاره ای جز بیخیالی به دستم نمیدهد. میدانی ، بیست و چند ساله بودن سن خوبی نیست ، اگر مثل من هنوز دریایت تلاطم داشته باشد و عامدانه یا به اجبار فرار کنی از س . مدام توی ذهنم تکرار میشود من در قید فرداها چه چیزی دارم که منتظرش باشم ؟ چه کسی را دارم که متتظرم باشد؟ چرا از پوچ بودنی به پوچ بودن های دیگر فرار کنم؟ من هستم ! به من بگو انجمن آنهایی که قرار نیست برَوند کجاست تا پناه بگیرم ؟
لطفن شما بروید و پشت سرتان را هم نگاه نکنید . شماهایی که همیشه بهترین امکانات را داشتید ، قوی ترین بند پ ها را داشتید ، پول ساز ترین موقعیت های شغلی گیرتان آمد . برَوید ، بروید ، شاید بشود ما هم در این مملکت جا شویم!


در حال گوش دادن به : Sigaraye Nakeshide - Shayea

برگشت ناپذیری ! چند ماهیه که این کلمه موریانه وار افتاده تو ذهنم . من عادت دارم به بعضی اتفاق ها خیلی عمیق توجه میکنم ، پروبال میدم  و اثراتشون خیلی bold تر از حد طبیعی تو یادم میمونه .مثلا این کلمه برای من وحشت آور تر از چیزیه که هست. حس کردن این کلمه اینطوریه :اتفاقی میوفته ، تغییری بوجود میاد ، فرصتی از دست میره ،عمری میگذره و . نتیجه ش شُکّه کننده میشه و  دیگه کاری از دستت برنمیاد ، هیچ چیزیو نمیتونی تغییر بدی ، دقیقا مثل همون آبی که ریخته شده و نمیتونی جمعش کنی ، با تمام سلول های بدنت میخوای که بشه برگشت عقب ، ولی نمیشه!
 من حتما به اون شرایطی که باعث شد این کلمه بیافته تو سرم ، عادت کردم ، اصلا شاید کاذب بوده ، ولی هنوز از این کلمه میترسم ، از این حس !


من همیشه کمرنگ بودم ، واقعا نمیدونم چرا ! هیچ وقت تلاش نکردم هیچ چیزیو به کسی ثابت کنم ، هیچ وقت ولوم صدام بالا نرفت که بگم منم هستما . چند روزی بود که مریض بودم ولی هیچ کدوم از دوروبریام متوجه نشدن ، یعنی من فکر میکردم میدونن ، ولی نمیدونستن، خورد تو ذوقم ، حس کردم چقدر کمرنگ تر شدم ، حالا دیگه هیچ کی حواسش به من نیست ! (این جمله whisper میشد جالب تر بود ) ۰

چند ساعتِ پیش فکر کردم به یه کلمه که خیلی به این روزای من بیاد ، قطعن کمرنگ بهترین توصیف بود. همینو انتخاب کردم.


من کیَم ؟ چیَم ؟ اگر ، متعلق به گروهی یا شخصی نباشم ؟من خودم رو چطور معرفی میکنم اگر دانش آموز یا دانشجو نباشم ،اگر عضوی از یک  تیم کاری نباشم ،اگر عضوی از یک باشگاه ، یک کلاس هنری یا اصلا اگر عضوی از یک خانواده نباشم !
بدون تعلق به این دسته بندی ها معنی انسان مفید بودن رو از دست میدم؟
بدون همه ی این ها خودم رو چطور تعریف میکنم؟ چه احساسی نسبت به خودم دارم؟ چه چیزی از من باقی میمونه؟
"من" یک شخصه ! آیا این شخص برای تعریف خودش نیاز به پیوستن به گروه و تیمی داره؟
گروه کتاب دوستان
گروه عاشقان فلان کارگردان
گروه محققان دانشکده
گروه اشرار
تیم گل کوچیکِ ته کوچه؟
"من" یه مجموعه سلایق داره !  آیا این مجموعه سلایق کافیه برای توضیح دادن خودم؟
نه !!!
تمام این توضیحات "من" رو محدود میکنه، محدود جلوه میده!
این "من" کم کم داره یاد میگیره آگاه بشه ، به ابعاد نامحدود وجودش !
من
یه نامحدودِ کمرنگم ، خیلی کمرنگ.


خوش بحال آنها که فقط شنیده اند که پول چه موقعیت هایی را حواله ی صاحبش میکند . من جزو آن آدم هایی هستم که از نزدیک دیده ام و لمس کرده ام که استعداد های من "دوزار " هم نمی ارزد ولی بی استعدادی آن ها خدا تومن . همین حالا که من نشسته ام گوشه ی اتاقم و سعی میکنم به هر ترفندی که شده خودم را گول بزنم که بلند شو ، یک بار دیگر تلاش کن ، آن ها رفتند آنور دنیا با پول هایشان در دانشگاه های پولی ترشان درس پاس میکنند و لطف میکنند ما را از دیدن موفقیت های سخت کوشانه شان بی نصیب نمیگذارند. باشد که ما هم تلاش کردن را یاد بگیریم.
راستش این روزها برایم سخت شده باور اینکه ما چطور با شرایطمان کنار می آییم ؟ باورم این است که خود خدا شطرنج زندگی ما را جلو میبرد . وگرنه ما همان روزی که فهمیدیم هرچقدر هم که در آینده موفق و پولدار شویم ، روزهای جوانی مان برنمیگردند تا بشود شبیه خوشبخت ها زندگی شان کنیم ، باید مات میشدیم ! میمردیم !


یکبار موقع سال تحویل از ته دلم آرزویی کردم ، به دو ماه هم نکشید که برآورده شد ، به یک هفته هم نکشید که فهمیدم چه آرزوی اشتباهی . از آن روز چند سال میگذرد و من دیگر نتوانستم چیزی را از ته دلم بخواهم .  انگار ته دلم با من قهر کرده ، شاید هم من با ته دلم قهر کردم . ولی مطمئنم خدا هنوز هست ، هنوز دست هایش پر است !


اگر بگویند این آخرین خستگی توست ، خوشحال میشوی؟ من مدام غمگین بودم از جنگیدن های پیاپی برای این زندگی. از دویدن ها و نرسیدن ها. از آدم هایی که هلم میدادند تا جلو بزنند با این خیال خام که خوشبختی قرار است تقسیم شود. همیشه ناراحت میشدم از کنایه ها ، از کنجکاوی های بیجا ، از روزهای دچار به کسالت. حالا کسی نشسته روبروی من و با بیتفاوتی میگوید دیگر وقتی نمانده. وقتی نمانده برای زندگی ، برای تجربه کردن و. حتی برای شکست خوردن ! فکرش را بکن. هیچ وقتی نمانده. آخ که چقدر دلم میخواهد زندگی کنم ، زمین بخورم ، بلند شوم ، به کنایه ها بی تفاوت باشم به هل دادن ها بخندم .آخ که چقدر دلم میخواهد این آخرین خستگی نباشد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها